سامیار سامیار ، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

سامیارفتحی

سلام این پست پسره گلمه

 

ممنوم از اینکه وقتتونو گذاشتین 


 

قلبقلبماچماچماچقلب

welcome0

راه رفتنت

سلام عشق مامان ببخش که چند وقتی عست واست ننوشتم ماشااله بزرگ شدی دیگه راه میری خودت به تنهایی میدوی دقیقا تو 13ماهکی شروع کردی به راه رفتن البته دست میگرفتی،به وسیله ای،بلند میشدی ولی بعداز 2هفته وطی،یه اموزش کوتاهکه پسرم اینجوری خودت بلند شو یکساعت بعدش ماشااله دیدم خودتربلند شدی ای پسر باهوش من دیگه اینقدر تند راه میری که بهت نمیرسم        ...
11 مرداد 1394

حرف زدنت

زندگی من این روزا خیلی سغی میکنی،راه بری پلی تالاپی میخوری رو زمین  خیلی،سعی داری،حرف بزنی،میگی باب (یعنی اب ) میگی ماما (مامان) وخیلی کلمات دیگه که من هنوز نفهمیدم  وبزار اینم بگم که خیلی،بامزه میخوابی باسنتو میدی،بالا پاهاتو تو شکمت جمع میکتی اینقدر قیافت خوردنی،میشه حتمن عکس،میزارم 
3 تير 1394

تعطیلات خرداد 94

عشق مامان بازم مینویسم خاطرات عقب مونده رو تعطیلات رفتیم خبر خونه باغ بابا درپیش،دایی متصور اینا هم امده بودن خیلی خوش گذشت وشما دایی،رو خیلی دوست دارین کلی،با دایی تو حوض،اب،بازی،کردی،بابا درویش،رفته بود بالا درخت واسمون توت بجینه شما متوجه شدین گریه که برین بالا ماهم با یه بدبختی و ترس و لرز شمافرستادیم بالا وملی،ذوق کرده بودی وچندتا عکس هم ازتون انداختم میزارم برات  خلاصه،تعطیلات خوبی بود 
3 تير 1394

اولین سلمونی

سلام زندگی مامان تو هم دیگه مرد شدی میری،ارایشگاه از چندروز قبلش،دایی مسعود گفت من سامیار جونو ببرم ارایشگاه موهاشو کوتاه کنم تا اینکه روزشنبه به دایی گفتم واست نوبت گرفت واسه یکشنبه تاریخ 12 خرداد ومن و میکاییل جون ودایی شمارو بردیم ارایشگاه البته من داخل نیومدم تو ماشین منتظر شما نشستم ودایی و میکاییل  رفتین وموهاتو مدل سونی،کوتاه کردی،البته خیلی گریه کرده بودی ومیکاییل جون از،شما فیلم گرفته بود موقعی که دایی،شمارو اورد من از خنده غش کرده بودم چون قیافه ت خیلی عوض،شده بود وهمه خوششون اومد  حتمن واست عکسارو میزارم 
3 تير 1394

مروارید 9و10

عشق مامان چندروز پیش متوجه دوتا مروارید دیگه شدم که هم زمان دارن در میان خیلی ذوق زدم اخه چند وقت قبلش با خودم میگفتم سامیار دیگه دندوناش در نمیاد ولی بعد متوجه دوتا مروارید فسقلی شدم دندانهای،اسیاب اول   مبارک باشه،زندگیم  :-)    
9 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام نفس مامان ببخش یک ماهی هست واست ننوشتم درگیر ت بودم چندوقتی مریض،شدی سرما خورده بودی و این سرما خوردگیت طولانی،شده بود وچندروز هم اسهال و استفراغ داشتی الهی،مامان پیش مرگت بشه وتورو هیچوقت مریض نبینه وکلی هم لاغر شدی و درکل هم با مامان همکاری نداشتی ودلرو نمیخوردی به زور دستاتو میکرفتین با بابا دارو رو میرختیم تو دهنت  خداروشکر الان خوبه خوب شدی  وخیلی هم شیطون شدی عشق مامان  به همه چیز دست میزنی همش تلویزیون و ریسیور رو خاموش روشن میکنی از تخت پایین میای  دوباره التماس میکنی من بزارمت بالا  انگاری خوشت میاد و دراورمو خراب کردی از بس کشوهاشو باز میکنی گیره هاشو در اوردی  در کابیناتو باز و بسته میکنی&nbs...
9 خرداد 1394

تولدت مباررررررررررررررررررررررک

سلام نفسم روز پنجشنبه 3 اردیبهشت و.است مهمونی گرفتم به مناسبت تولدت خیلی خوش گذشت فقط خانواده خودم بودن البته دایی فردین و زن دایی و فربد و فردیس خانم هم سوپرایزمون کردن تشریف اوردن خیلی خوشحال شدیم و چقدر خوش گذشت با وجود اونا کلی خندیدیم موقع عکس انداختن تو اینقدر شیطونی میکردی به محض اینکه میخواستیم عکس بندازیم اقا رقصش میگرفت فکر میکردی باید برقصی کله ای تکون میدادی  وکیک تولدتم مینیوبود شخصیت کارتونی خیلییییییییییی خوشکل بود انشااله عکس همشونو واست میزارم    امروز که دارم واست مینویسم 5اردیبهشته خونه بابا درویش هستیم امروز خاله نانا موهای شمارو کوتاه کرد با یه بدبختی اخه اینقدر وول میخوردی تو بغلم بیچاره خسته ...
5 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

گل پسر مامان قند عسلم پسر خوشتیپو نازم که همه خاطرخواتن دیشب، ولیمه تولدت بود وولیمه دختر خاله سلیمه خیلی خوب بود وخوش، گذشت و تو رو هم از بغل این و اون پیدا میکردم اونجاهم پوست جونتو پیدا کرده بودی ندا خانم رفتی بغلش کلی باهات بازی کرد همه هم میگفتن شبیه داییات هستی انشااله واسهجمعه شب که بشه 3اردیبهشت واست تولد میگیرم نانازم تو عمر من و بابا هستی میبوسمت 
5 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام نفسم مامان تولد یکسالگیت مبارک عشقم تو انروز یکساله،شدی و از اینکه یکسال با ماهستی خیلیییییییییییی خوشحالم به بابایی میگفتم انگاری همین دیروز به دنیا اومده این یکسال با وجود تو خیلی زود گذشت واسمون البته تولد یکسالگیتو دوروز دیگه میگیرم اخه امسال تولد تو تبرک شد با ولیمه دختر خاله سلیمه ایشون دیروز 31فروردین از مکه اومدن وماهم رفتیم استقبال خوش گذشت شما هم یه دوست خیلی خوب و باکلاسی پیدا کردی که عاشقت شده بود مامان گلم ندا جون برادرزاده آقا فاران شمارو زمین نمیگذاشت البته از تو خیلی خیلی بزرگه تقریبا همسن خاله ناناست به تو بزن قدشو یاد داد تو هم ذوق میکردی  تازه پسر گلم تا الان خیلی چیزا یاد گرفتی که بایستی بدون کمک اونم چند ثان...
5 ارديبهشت 1394