سامیار سامیار ، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

سامیارفتحی

سامیار در حال بازی کردن

سلام گل پسرم نفسم  این روزا واسه خودت عالمی داری با خودت کلی بازی میکنی صداهایی از خودت در میاری هرچی هم که دستت میاد فورا میبری طرف دهانت منم هی میگم سامیار پسرم کار بد تو هم نگاهی میندازی به من دوباره تکرار میکنی    ...
9 مهر 1393

سامیار در حال پشتک وارونه زدن

سلام عشقم نفسم زندگی مامان امروزکه باشه 5مهر  برای اولین بار وارونه شدنت و دیدم وکلی ذوق کردم من اشپزخانه بود داشتم ناهار درست میکردم وشماهم مثل همیشه وبه خلطر علاقه ات گذاشته بودمت جلو تلویزیون  یه لحظه  صدای ذوق کردنتو شنیدم که چقدر خوشحالی انگاری از این کارت خوشت اومده بود دیدم رو شکم ودستات افتادی با ذوق من ونگاه میکنی منم کلی قربون صدقه ات رفتم وازت چندتا عکس انداختم  زنگییییییییییییییییییییییمی پسرم      این عکسم چندروز بعد انداختم کلا خوشت اومده از این حالت  ...
9 مهر 1393

5ماهگی

سلام عشق مامان امروز که دارم واست مینویسم تو 5ماه و 4روز داری خیلی جیگر شدی صداهایی از خودت در میاری که مامان میخواد تورو قورت بده فقط دوست داری باهات بازی کنم قلقلک بدم و تو از ته دل بخندی   قربون اون خندهات بشم  تو این عکس هم اینقدر به مارک شلوارکت توجه میکنی که اینقدر جیگر شدی مامان میخوام بخورمت تو زندگی ما هستی عاشقتم  این شلوارک خوشکل باون کلاه رو دایی منصور واست سو غاتی اورده  این عکس پسر گلم با ثنا عزیزم    اینجا دعوت بودیم خونه خاله الهام اخر شب موقع خداحافظی از شما  2تا وروجک عکس انداختیم            ...
5 مهر 1393

عکس

پ       من اینجا مهمون داشتم خاله نسرین اینا بودن به بابایی گفتم شمارو سرگرم کنه تا من آشپزی کنم شماهم یه جوری محو گوشی شده بودی انگاری داشتی مطلب مهمی رو میدید      اینجا تو گهواره لالا کرده بودی وقل خوردی تومدی گوشه گهواره چ جیگر مامان عاشقتم   ...
9 شهريور 1393

واكسن 4ماهگی

نفس مامان زندگی من امروز1شهرىورچه روز استرس اورى واسه من وبابا جون بود تو باىد واكسن 4ماهگی میزدی خلاصه صبح بابابا بردىم خانه بهداشت واکسنتو بزنىم اول وزن شدى خداروشكر وزنت عالى بود 7.500گرم بودى و قدت 63سانتى متر برستارا خىلى ازتو خوششون اومده بود نازتمیکردن میگفتن بسرت خوشتىبه الهى من قربونت برم وبعد مارو راهنماىى كردن اتاق واكسن و واكسن تورو زدن من كه اصلا نگاه نمی کردم باباازت حندتا عكس كرفت انشاالا سر فرصت واست مىزارم یهكوحولوجیغ زدى اروم شدى البته اونروزو ىه كم  اه ناله  مىكردى. ولى دىكه جاره اى نبود باىد اىن واكسنارو بزنى هستیه من نفسم زندگی مامان بابا عاشقتیم وقتى گریه میکردی بابا اینقدر قربون صدقه میشد  اینم عکس...
1 شهريور 1393

ماهان

سلام عشق مامان بابا الان كه دارم واست مینوىسم 4ماهه هستى خىلى شیطون شدى كاراى جالبى انجام میدى وقتى کنارت نشستیم و حواسمون بهت نیست باپاهات  مىزنى به ما ودست و پا تكون میدى كه بهت توجه كنىم وقتى از كنارت رد مىشىم كاملا خودتو میچرخونی كه مارو ببىنى نفسم روز به روز شاهد بزرك شدنت هستیم انشالا همىشه سالم باشى یه روز قبل از 4ماهگیت یعنی تارىخ 31مرداد با خاله ناهىد كه جندروزى واسه پایان نامه اش اومده رفتیم ماهان خىلى خوش گذشت تو وقتى سوار ماشىن میشى دوست داری من تورو اىستاده بگیرم وتو همه جارو ببىنى شیطون بلا اون لحظه اینقدر خوردنى هستى كه میخوام قورتت بدم انم عکسای ماهان که با خاله ناهید لالا کرده بودین ...
1 شهريور 1393

ادامه سفر

خلاصه بسرم مامان عشرت اینا هم اومدن خبر خاله ناهید هم بود تو كاراى جالبى میكردى خاله سر تورو میذاشت رو بالشت و تو میخواستى بلند شى همه ذوق میكردن خودت هم ذوق مىیردى و دیگه بهت بكم بابا درویش پنكه اویزون کرد تو بهار خواب وقتى روشن میكردیم تو دست و با میزدى ذوق میكردى كلى واسه كارات میخندیدیم عزیزم تو اینقدر ماشااله زود بزگ و جون گرفتى كه دیگه تنهایى رو حس میكنى دوست دارى مامان همش  بشینه باهات حرف بزنه تو بخندى عشق مامانى  عمرمى .دوست دارم  عزیم دیگه بگم واست دایى منصور یه روزه اومد و رفت دایی یاسر با خاله نجمه اومدن تورو همش ناز میدادن تو هم ذوق میكردى كلى ازت عكس گرفتم          ...
28 مرداد 1393

سفر خبر

سلام عشق مامان بابا ببخش با تاخىر امدم اخه از 7مرداد رفته بودىم خبر بىش مامان طلعت و بابا دروىش 2هفته اونحا بودىم حسابى واسه تو و من خوش گذشت اخه مامان بابا خیلی تورو تحوىل مىگرفتن هوا عالى بود بابا دروىش اصلادوست نداشت تو برى همش میگفت سامیار آبادیه ولى دیگه باید میومدیم اخه تو واكسن 4ماهكى داشتى گل پسرم تاج سرم اینم عکسایی که انداختم از شما وبابا درویش ...
28 مرداد 1393

سرچشمه

پسر گلم 26 تیر ماه 93  و رفتیم سرچشمه خونه عمه جون خیلی خوش گذشت باهم رفتیم پارک کلی خوش گذشت و باد شدید میومد وشماتوبغل عمه خواب رفتی وماهم کلی تاب بازی کردیم به یاد قدیما که واست عکس میذارم وبر اینمامان عشرت و بابا اکبر وعموها هم اومدن و تورو کلی تحویل میگرفتن خلاصه حسابی به عمه زحمت دادیم  اینم عکس         اینم چندتا عکس که رفته بودیم سرچشمه خونه عمه جونت ...
2 مرداد 1393