سامیار سامیار ، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

سامیارفتحی

خاله ها

سلام پسر خوشمله  ببخش که دیربه دیر واست مینویسم اخه همش با تو وروچک مشغولم بذار واست بگم خاله ها اومدنو کلی واسه تو سوغاتیهای خوشکل اوردن دستشون  درد نکنه خیلی این چند روز خوش گذشتار  رراستی من همیشه شمارو تو اتاق حم موم میدادم تو این 2ماه ولی خاله نجمه اولین بار شمارو تو حمام حموم داد کلی کیف کردی انگاری خوشت میاد و خلاصه خاله ها رفتن من و تو تنها شدیم و خاله ناهید کلی باهات عکس انداخت که واست میزارم عشقم
2 مرداد 1393

ختنه

پسر عزیز مامان ما شما رو اول تیر با بابا و عمه بردیم بیمارستان واسه ختنه کردن وواسه شما لباس اتاق عمل دادن وما اونارو واست پوشوندیم و یهذخانم پرستار مهربون اومد تورو برد اتاق عمل که اقای دکتر داداللهی تورو عمل کرد و منو بابا و عمه هم بیرون ایستادیم وصدای گریه شما میومد به عمه میگفتم این پسر منه عمه همش میگفت نه سامیار نیست به غیر از سامیار بچه های دیگری هم هستن به خاطر اینکه من ناراحت نشم اینجوری میگفت خلاصه طولی نکشی پس عزیزمو اوردن انگار نه انگار ختنه کرده بودی چشات پر خواب بود عشقم  ختنه کردنت مباررررررررررررررررررررررررررررررررررک نفسم  قبل از اتاق عمل   بعد از اتاق عمل   هوراااااااااا...
8 تير 1393

واکسن 2 ماهگی

پسر عزیزم اولین واکس دو ماهگیتو تو تاریخ 31 خرداد  زدی البته رفتیم سیرجان و عمه الهه هم اومد دستش درد نکنه کمکم داد که تو رو بردیم خانه بهداشت و واکسن دو ماهگیتو زدی من بیرون واستادم بابا و عمه تورو بردن تو خیلی گریه  کردی و منم بیرون گریه میکردم خلاصه رفتیم خونه و فطره استا مینوفن داریم و پاهاتو بستیم و خدارو شکر زیاد اذیت نشدی  عمه الهه هم خیلی مراقبت بود      ...
8 تير 1393

اولین سفر

 پسر عزیزم  13 خرداد من و شما و بابا درویش و مامان طلعت رفتیم خبر که اولین سفر شما بود دایی ها وزن دایی ها و خاله ها بودن و انجا هوا خوب بد و تو همش میخوابیدی بابا علی هم از کرمان امد و روز 16 خرداد هم با مامان طلعت رفتیم سیرجان خونه بابا اکبر اونجا تورو اینقدر تحویل میگرفتن 2 روزی هم اونجا بودیم خوش گذشت بعد با مامان طلعت امدیم کرمان مامان طلعت 2 هفته ای پیشمون موند خیلی خوب بود اصلا احساس تنهیی نمیکردیم پسرم تو خیلی شلوغی رو دوست داری مامان طلعت 28 رفت خبر و ماهم 29 رفتیم سیرجان و مستقیم رفتیم خونه خاله الهام و دایی سجاد شب هم اونجا موندیم خیلی خوش گذشت خواهر الهام مریم تو رو اصلا روی زمین نمیذاشن تورو دوست داشت 
8 تير 1393

3اردیبهشت

پسرم روز سوم تولدت باید شمارو واسه چکاپ ها میبریم دکتر که با مامان جون و بابا  تورو دبریم دکتر از مایش تیروئید گرفتن که خدارو شکر نداشتین و واسه زردی که زردی داشتیی وچند روز هم تو بیمارستان بستری شدی و زردیت امد پاییت و بعد از چندروز دوباره یه کم رفت بالا و الان که دارم واست مینویسم همچنان زردی داری و بابت این موضوع خیلی ناراحتم انشاله خدا خودش کمک کنه بهت پسر گلم البته رفلاکس مهده هم گرفتی همش شیر بالا میاری وپسر خوشکلم بردمت دکتر اقای دکتر گفت از پرخوریه اخه شما خیلی علاقه به مکیدن دارین و اقای دکتر گفت باید بهت شیر کم بدم و من هم به شما پستونک دادم تا اینجوری مشغول شی  اینم عکس بیمارستان و تو تو بیمارستان یه دوست هم پیدا کردی...
26 ارديبهشت 1393

بهترین روز زندگیم

مامان جان اول اردیبهشت بهترین روز زندگیم بود خدا واسم یه فرشته کو چولو داده بود البته پسر گلم روز تولد شما با تولد مامان جون بابا جون دایی یاسر و خاله بنفشه و دختر خاله سعیده یکی بود که عصرموقع ملاقاتی یه تولد به یاد ماندنی گرفتیم و خاله نجمه زحمت کشیدن کیک تولد گرفتن اوردن بیمارستان حسابی خوش گذشت البته من از اون کیک نخوردم خیلی دوست داشتم بخورم                                               من دوم اردیبهشت &nbs...
26 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

پسر گلم امروز 26 اردیبهشته و من حسابی در گیر شما بودم شما الان 26 روزه هستید و منو ببخش که نتونستم زودتر واست بنویسم من31 فروردین شب ساعت 9 رفتم بیمارستان که بستری شم واسه فردا 1اردیبهشت که پسر گلمو به دنیا بیارم مامانی خلاصه ان شب من تنها بودم بیمارستان خیلی استرس داشتم خلاصه شب و روز کردم ساعت 7.30 بود که پرستار منو صدا کرد واسه اتاق عمل به خاله نجمه زنگ زدم گفت تو راه هستیم  علی و مامان جون رسیدن  خلاصه مامان جون و بابا علی امدن و من ازشون خداحافظی کردم رفتم به سمت اتاق عمل دمپایی پوشیدم و رو صندلی نشستم تا صدام زدن خیلی استرس داشتم مامان جان خلاصه یکم اذیت کردن تو اتاق عمل خواستن منو از کمر بی حس کنن که آمپول زدن تو کمرم و...
26 ارديبهشت 1393