سامیار سامیار ، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

سامیارفتحی

بازم خرید

دختر قشنگم امروز 11 اسفند 1392 می باشد فردا سومین سالگرد ازدواج من وبابایی یعنی 12 اسفند  والان تو تو دل مامانی هستی الهی من قربونت برم مامان گلم  مامان جونم روز جمعه واست رفتم خرید یه چیز خوشکل خریدم دوست دارم زود به دنیا بیای ویک ساله بشی اخه واسه یک سالگیته که این رو تنت کنم اخه خیلی خوشکله من وبابایی وقتی دیدیم خیلی ذوق کردیم وتورو داخلش تصور کردم بابایی گفت بخرش واسه دخترم یه پالتو زمستونیه با چندتا خرده ریزه دیگه      مامان جون و خاله ها خم رفته بودن قشم که واست کلی خریدای خوشکل کردن  اینم خریدایه مامان جون  عاشقتم دختر گلم         ...
11 اسفند 1392

روزای سخت

عشق من روزای بدی رو از تاریخ 21 بهمن تا 23 بهمن گذروندم عصر 21 رفتم دکتر خانم دکتر بهم گفت خیلی ورم کردی باید حتما بری بستری شی تا ورمت کنترل شه  همونجا خشکم زد  خیلی ناراحت شدم از مطب آمدم بیرون به بابایی زنگ زدم بابایی آمد دنبالم  خیلی گریه کردم گفتم نکنه واسه دخملم مشکلی پیش بیاد من ممیرم  خلاصه از شانس دوتاییمون خاله ناهید هم کرمان بود اون دو شبی که من تحت نظر بودم طفلکی خاله جون پیشمون بود الهی بمیرم خاله خیلی واسش سخت بود آخه اون هیچ وقت شبا تو بیمارستان نمونده بود دستش درد نکنه  کلی آزمایش ازم گرفتن خداروشکر همه چیز خوب بود عصر 23 مرخص شدم  همون دوستم الهام با دختر نازش که من بهش میگم عمه آخه عمه نداره خی...
26 بهمن 1392

خاطرات 7ماهگی

 سلام دختر گلم من یه 20 روزی نبودم رفته بودم بندر خونه بابایی اینا واسه دیدنی نتونستم خاطراتت رو بنویسم ولی مامانی جات خالی خیلی خوش گذشت با خاله هات ومامان جون رفتیم واست خرید کردیم عشق مامان چه لباسای خوشملی واست خریدیم که اونارو تنت کنم جیگر میشی خیلی دوست دالم دختر گلم امروز که دارم واست مینویسم تو رفتی تو 8 ماه روز قبلش هم رفتم خانه بهداشت خودمو چک کنم صدا قلب نازتو شنیدم خانم دکتر گفت رشد بچه ات خوبه خداروشاکرم دخملی   ولی مامانی هنوز نتونستم واست اسم انتخاب کنم اخه خیلی سخته  میخوام اسمی باشه که برازنده تو باشه امیدوارم هر اسمی که انتخاب کردم در آینده خوشت بیاد عشق مامان خیلی دوست دارم  راستی گلم تو تواین ماه...
21 بهمن 1392

برف بازی

مامان گلم امروز تاریخ17/10/92می باشد و کرمان دوروزه که حسابی برف میاد جای توهم خیلی خیلی خالی بود بابایی همش میگفت جای دخملم خالی تو این برفا ازش عکس بندازم جات خالی مامانی من تورو 6ماهه باردار بودم ساعت 11 ظهر بود با بابایی رفتیم برف بازی البته بابایی خیلی حواسش به من بود که من تو برفا سر نخورم رفتیم جنگل قائم چه غوغایی بود همش دلم میخواست تو هم بودی با بابایی کلی عکس انداختیم خیلی خوش گذشت اینم عکس دونفره من و بابایی وآدم برفی ،دخملی ساعت 3بعداز ظهر بود برگشتیم خونه حسابی خسته شده بودیم . ...
18 دی 1392

اولین خرید

سلام مامانی  امروز تاریخ 11/10/92 یه روز سرد زمستانی بابابا علی و مامان جون و خاله ها ودای منصور وزندایی بابا جون  که یه دو روزی بود از بندرعباس آمده بودن به دیدن مامان  ،رفتیم بیرون که وسایل ببینیم که این وسایلارو واست خریدم البته انروز اصلا قصد خرید نداشتم فقط میخواستم مدلا رو ببینم که دیگه دلم طاقت نیاورد واین چند تیکه رو واست خرید نفسم     ...
18 دی 1392

بهترین لحظه زندگیم

تاریخ 17/6/1392 بود ساعت 9صبح با بابا علی رفتیم ازمایشگاه آز خون دادم گفتن حول و هوش ساعت 11 آماده میشه من آمدم خونه دل تو دلم نبود مامانی دوست داشتم مامان بشم که ساعت 11 بو بابایی زنگ زد خیلی خوشحال بود    بهم گفت جنبه داری بگم گفتم بگو آره دارم  بابا یی گفت جواب مثبته از خوشحالی گریه کردم  و خدارو  بابات این نعمت زیبایش شکر کردم . وهمون لحظه به خاله نجمه زنگ زدم اونم خیلی خوشحال شد اخه داشت خاله میشد  ...
3 دی 1392

شروع

  تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!   اظهار وجود   هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد زندان   گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! فرق اینجا با آنجا داشتم با خودم ف...
3 دی 1392