سامیار سامیار ، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

سامیارفتحی

ادامه خاطرات 9 ماهگی

سلام زندگي مامان يه معذرت خواهي واست بدهکام ببخش چندوقتي هست نيومدم واست بنويسم اخه تو ماشااله اينقدر شيطون شدي که ديگه من اصلا وقت ندارم همش دنبال تو هستم بزرگ شدي نفسم چهاردست و پا ميري تند تند که بهت نميرسم چشم به هم ميزنم ميبينم همه چيزو ريختي به هم دست تو ميگيري به ميز يا مبل بلند ميشي  وشيطوني ميکني وتاپي ميوفتي وچند قدمي هم با دست گرفتن به مبل راه ميري عشقم اين کارارو تو 9 ماهگي انجام دادي الان که دارم واست مينويسم شما اقا پسر گلم 10 ماه و 3 روزه هستي ديروز هم دنبال هواپيمات بودي رقته بود وسط مبل ها شما هم رفته بودين دنبالش که گير کرده بودي وسط مبلا اينقدر بامزه شده بود قيافت بابايي زود گوشيشو برداشت طبق معمول وشکار لحظعه ه...
8 اسفند 1393

چكاب 9ماهگى

سلام نفس مامان اين روزا خيلى خوردنى شدى كاراى جديد شيطونياى شديد كه ميخوام درسته قورتت بدم  6بهمن بردمت پيش دكتر متخصص اطفال آقاى دكترقاسمى واسه چكاب خداروشكر همه چيز خوب بود وزن شما هم 10كيلو 200گرم بود واقاى دكتر هم همش سربه سرت ميذاشت ميگفت اين تپل خان كمتر بده بخوره وواسه چكاب از خون وادرار واست نوشت موقع خون گرفتن خيلى گريه كردى الههى من بميرمو اشكاى تورو نبينم البته دست مامان طلعت درد نكنه شمارو محكم گرفته بود تو بغلش تا اذيت نشى و جواب ازمايشات رو هم گرفتيم خداروشكر همه چيز خوب بود فقط كمبود ويتامن د داشتى كه واست دارو داد كه برطرف شدعاشقتم مامانم تو زندگى من هستى   
14 بهمن 1393

بازم عروسى

مامان عشرت و بابا اكبر وعمه و عموها هم تاريخ 30اومزن بندر ولسه عروسى پيام وچندروزى باهم بوديم وخوش گذشت و عمه زحمت كشيده بود واسه شما تاب موزيكال اورده بود دستش پرتوان و2بهمن هم عروسى بوديم خيلى خيلى خوش گذشت انسااله هميسه عروسى باسه مامان جون اميدوارم هي٠ى رو از جا ننداخته بودم اخه يكماهى هست واست ننوشتم به خاطر نداشتن اينترنت و درگير اسباب كشى و عروسيا بودم ميپرستمت نفس مامان عاشقتم و
5 بهمن 1393

شيرينكاريات

سلام گل پسرم اين روزا خيلى شيطون شدى سينه خيزميرى بلندميشى ميشينى تازگيها هم شروع ميكنى به چار دست و پا دست ميگيرى به مبل و ميز بلند نيشى با نيناش نينلش كردن ميرقصى با دهنت نيناش نيناش ميكنى سرتو تكون ميدى خلاصه جيگر شدى نفس مامان دوست دارم 
5 بهمن 1393

ادامه اسباب كشى

اقله مامان اومديم سيرجان از مامان عشرت و بابا اكبر اينا خداحافظى كرديم واومديم بندرعباس و خاله اينا با بابادرويش ملى زحمت كشيدن خونه رو كلى تميز كرده بودن ودايى منصور هم اومد واسه كمك خلاصه مامان جان به كمك همه حونه رو جمع كرديم و چندروز بعدش عروسى دختر خاله فتانه بود حسابى خوش گذشت وتو عروسى هم شما كلا تو بغل بابا درويش خواب بودين و
5 بهمن 1393

نقل مكان

زندگى مامان تاريخ 3دى ماه از كرمان به بندرعباس بعداز 3سال و 10ماه اومديم بندعباس البته شما 8ماه 2روز سن داشتى روزاى خيلى خوبى اونجا داشتم هرچندكه تنها وغريب بودم ولى خوش گذشت روزاى خوبى با خانواده خاله نسرين داشتيم واونا خيلى وابسته تو شده بودن موقع اومدن هم باهات عكس انداختن و ابراز دلتنکى ميكردن اميدوارم هرجا هستن سالم باشن 
5 بهمن 1393

مروازيد 5 و6و7

عشق مامان مرواريداى خوشكلت هم داره دونه به دونه در ميادپشت سر همولى خداروشكر اصن اذيت نشدى مباركت باشه ولى حسابى حال مامان رو هم ميکيرى با اين دندوناى فسقليت   ...
5 بهمن 1393

اولين شب يلدا

سلام گل پسرم با عرض معذرت يك ماهى هست نتونستم واست بنويسن اولين شب يلدات مصادف با اسباب كشى از كرمان به بندرعباس مامان طلعت اونجا بود خيلى دوست داشتم ولست جشن بگيرم كيك بخ شكل هندونه سفارش بدم ولى متلسفانه نشد فقط تونستم لباس به شكل هندونه بپوشونم واست وهندونه بگيرم وكنار اون چندتا عكس بندازى وخيلى خوش گذشت اولين شب يلدات مبارك نفس مامان اينم عكسات  
5 بهمن 1393

سینه خیز ومروارید4

پسرم نفسم این روزا دیگه حسابی داری سینه خیز میری وکلی خرابکاری میکنی ودیگه کامل میشینی ولی مامان به خاطر محکم کاری هنوز دورتادورت رو حصارکشس میکنه اخه میترسم واولین سینه خیز رو خونه عمو سجاد دعوت بودیم تاریخ 11 اذر 93 بابا مامان طلعت و بابا درویش وشما به عشق گلهای رنگی رنگی رنگی قالی که خیلی جذبت کرده بود هیجانی شدی و سینه خیز رفتی خیلی خوشحال شدم ذوق کردم  ودندو ن چهارم پیش جانبی از بالا سمت راست هم در اومده الان 4تا دندون داری نفس من مامان رو هم گاز میگیری            این عکس هم از شاهکارهات که تو گهواره نشستی وداری تاب میخوری ...
24 آذر 1393